داستانی کوتاه درباره ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

صفحه 46 درس سوم نگارش هشتم؛ داستانی کوتاه درباره ضرب المثل کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد را از سایت نکس دریافت کنید.

داستان راه رفتن کلاغ در نگارش هشتم

کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد

روزی دختری به نام سوگند که بسیار هنرمند بود و دست پرآوازه در خطاطی داشت در مدرسه قدم میزد که متوجه شد در یکی از کلاس ها نیمه باز است. سوگند سرکی به داخل کلاس کشید و متوجه شد که یکی از همکلاسی هایش پشت یک بوم نقاشی نشسته و مشغول نقاشی کشیدن است، نزد او رفت و به او گفت من خطاط بسیار ماهری هستم آیا به نظر تو میتوانم نقاش خوبی هم بشوم؟ دختر گفت:«اگر خطاط ماهری هستی بهتر است روی خطاطی و تمرکز کنی و مهارتت را در این حوزه افزایش دهی». سوگند پس از شنیدن این جمله کمی مکث کرد و به نظر می آمد که ناراحت شد.

او پس از پایان یافتن ساعت مدرسه در راه برگشت به خانه بوم نقاشی و سایر ملزوماتش را خرید و ماه ها تلاش و تمرین کر تا بتواند یک تابلوی نقاشی زیبا بکشد اما موفق نشد. پس از آنکه ناامید شد دوباره سراغ قلم خطاطی خودش رفت تا خطاطی کند شاید کمی آرام بگیرد؛ وقتی شروع به خطاطی کردن کرد متوجه شد که به خاطر تمرین مکرر نقاشی و عدم تمرین خطاطی، مهارتش در خطاطی افول کرده و دیگر به زیبایی قبل خطاطی نمیکند.

آنجا بود که متوجه شد هر آدمی در زندگی مهارت مخصوص به خودش را دارد و بهتر است که روی آن تمرکز کند تا بتواند در آن زمینه موفق بشود، زیرا با تقلید کردن نمیتوان به جایی رسید.