داستان علمی تخیلی از ریشه تا برگ
داستان علمی تخیلی از ریشه تا برگ را از سایت نکس دریافت کنید.
یک روز بهاری بود
ابر کوچولو در گوشه ای از آسمان کز کرده بود. درخت گفت: ابری جان چرا امروز بی حوصله ای و حرکت نمی کنی!؟
ابر گفت: آخه امروز باد مهربون نیومده که با هم بازی کنیم و منو این طرف و اونطرف هل بده ، منم از بیکاری حوصلم سر رفته
درخت با لبخند گفت: میخوای کاری کنم که سرگرم بشی؟ ابری گفت: چطور تو که نمی تونی بیای این بالا و با من بازی کنی؟ درخت گفت : اما تو که میتونی بیای پایین.
ابری با تعجب گفت: من! من بیام پایین که چی بشه؟ درخت گفت: ابری جون تبدیل به بارون شو و ببار تا تو رو ببرم به درون خودم و ببینی که خدای مهربون چقدر من رو شگفت انگیز آفریده. ابری گفت: چی!؟ میخوای منو بخوری!؟ من دوست دارم توی آسمون بمونم
درخت گفت: حالا تو بیا، من قول میدم دوباره برگردونمت به آسمان و ابر بشی. ابری که میدونست درخت مهربون هیچ وقت دروغ نمی گه، بهش اعتماد کرد و گفت: باشه قبول میکنم، حالا بگو باید چی کار کنم؟
درخت گفت: قرار نیست تو کار خاصی کنی فقط تبدیل به بارون شو و روی خاک ببار. ابری بارون شد و روی خاک ریخت
ابری که حالا آب شده بود توی خاک فرو رفت، خاک پر بود از رشته های درازی متصل به هم که به انتهای درخت وصل بود. آب گفت: درخت جون این رشته ها چی اند!؟ چقدر زیادند.
درخت با خنده گفت: اینها رشته نیستند بلکه ریشه من هستند، من به وسیله این ریشه ها آب و غذا را از خاک می گیریم و برای زنده بودنم استفاده میکنم، این ریشه ها خیلی مهم هستن حتی وقتی که من یک دونه بودم و توی زمین کاشته شدم، اولین قسمتی که رشد کرد همین ریشه ها بودن و اگر این ریشه ها از بین برن من هم از بین میرم
آب گفت خدا نکنه، اما چه چیزهایی باعث از بین رفتن ریشه ات میشه؟ درخت گفت: خشکسالی یا آب زیاد، کمبود اکسیژن، بعضی از قارچ ها و حشرات میتونن ریشه من رو از بین ببرن. خب حالا نزدیک این ریشه هام بشو تا تو رو به درون خودم ببرم
آب نزدیک ریشه شد گفت: وای درخت جون این پرزها چی هستند!؟ چقدر با مزه اند، قلقلکم میاد. درخت گفت: اینها تارهای کِشنده هستند و دروازه ی ورود به درون من. ناگهان تار کشنده آب را گرفت و به داخل کشید. آب داخل ریشه شد و گفت: وای چقدر به من چسبید. داخل ریشه اتاقهای کوچکی بود که با درهای کوچکی به هم متصل بود، آب گفت: چه اتاقهای با مزه ای.
درخت گفت: اینها سلولهای من هستن. آب از هر اتاق به اتاق دیگری می رفت تا رسید به یک لوله شبیه دود کش که ناگهان به طرف بالا کشیده شد. آب ترسید و فریاد زد: چه اتفاقی افتاده چرا دارم بالا می روم! درخت گفت: نترس، تو الان در آوند من هستی، وظیفه آوند این است که آب و مواد غذایی را از ریشه به برگ ها و قسمتهای مختلف من برساند و حالا تو داری به قسمت برگ منتقل می شوی.
آب به برگ رسید، خیلی ذوق زده شده بود. برگ مانند یک کار خانه پیشرفته بود که پُر بود از دستگاههای سبز رنگ. در سقف آنجا سوراخهایی بود که دائما باز و بسته میشد و از داخل سوراخها موادی داخل می شدند و موادی خارج می شدند. آب گفت: این سوراخها چیست؟ این دستگاههای سبز رنگ چیست؟ این موادی که به دستگاه سبز رنگ داخل می شوند و خارج می شوند چه هستند؟
درخت گفت: این سوراخها روزنه برگهایم هستن که به وسیله آنها دی اکسید کربن را از هوا جذب میکنم و بخار آب و اکسیژن را خارج می کنم، اگر این روزنه ها کار نکنند برگهایم خشک می شوند چون نمی توانند مواد مورد نیاز شان را دریافت کنند، در ضمن وقتی که هوا گرم می شود این روزنه ها بسته می شوند تا آب برگها بخار نشود. آن دستگاه های سبز رنگ هم کلروپلاست هستن که به خاطر وجود کلروفیل سبز رنگ به نظر می رسند. سبز بودن برگ درختان هم به خاطر همین است.
این دستگاه ها وظیفه فتوسنتز را دارند؛ یعنی به وسیله نور و دی اکسید کربن، مواد قندی و اکسیژن تولید می کنند و این موادی که از دستگاه خارج می شوند قند و اکسیژن است. قسمتی از اکسیژن تولید شده درون برگ ذخیره می شود و قسمت زیادی از طریق روزنه ها خارج شده و وارد محیط می شوند، بنابراین من در حیات موجودات زمین بسیار موثر هستم؛ زیرا با فتوسنتز اکسیژن مورد نیاز موجودات زنده را تولید می کنم. مواد قندی تولید شده هم در قسمت های مختلفم از جمله میوه، ریشه و برگ ذخیره می شود
آب که خیلی شگفت زده شده بود گفت: وای تو چقدر مفید هستی من همیشه فکر می کردم که فقط تو به من احتیاج داری، اما امروز فهمیدم که من هم به تو احتیاج دارم؛ چون من هم از اکسیژن و هیدروژن ساخته شده ام و اگر اکسیژن نباشد من هم نخواهم بود. امروز به من خیلی خوش گذشت و چیزهای زیادی یاد گرفتم، از تو خیلی ممنونم درخت مهربان
درخت گفت: خیلی خوشحالم که به تو خوش گذشت، فکر کنم باد آمده و دنبال تو میگردد، حالا می خواهم به قولم عمل کنم و تو را دوباره به آسمان برگردانم. حالا نزدیک روزنه شو . آب نزدیک روزنه شد، روزنه باز شد و با تابیدن آفتاب آب بخار شد و به آسمان رفت و دوباره ابر شد.
باد آمد و گفت : ابری جان کجا بودی خیلی دنبالت گشتم، بیا برویم بازی کنیم. ابری گفت رفته بودم یک جای خوب بعدا برایت تعریف میکنم اما حالا خیلی خسته ام و میخواهم استراحت کنم و فردا باهم بازی می کنیم. باد گفت باشد فردا میایم ، ولی یادت نرود که بگویی کجا رفته بودی ! ابری که چشمانش داشت به خواب میرفت خمیازه کشان گفت باشه میگویم و به خواب رفت.