نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی

نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی را از سایت نکس دریافت کنید.

شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَک

به خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک

مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی

تویی آن¬که تکیه‌یِ سلطنت ، زده‌ای به تخت مؤبّدی

ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی

به فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی

متصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدی

تو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی

به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان

به پیاله‌ی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان

ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان

نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان

همه کس چشیده به قدرِ خود ، ز میِ زُلالِ تو یا علی

منم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم

ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم

به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم

شب و روز حلقه التجا بدر سرای تو میزنم

نروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی

تویی آن¬که سِدره‌ی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان

به مکان نیائی و جلوه‌ات ، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان

رسد استغاثه‌ی قدسیان ، به درت ز لانه‌ی بی‌نشان

چو به اوج خویش رسیده‌ای ‌، ‌ز عِلوّ قدر و سُموشّان

همه هفت کرسی و نُه طبق ، شده پایمال تو یا علی

نه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی

تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم نَهی

نه همین بس است که خوانم اَت ، به ظهورِ فیض مقدّمی

به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی

نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی

تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون

به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آن چه کان و ما‌یکون

فلک و زمین به اراده‌ات ، شده بی‌ سکون شده با سکون

تویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق ، که من الظّواهر و البطون

بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی

تویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت

نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت

تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّت

نشناخت غیر تو هیچ‌کس ، ازّلیتت ابدّیتت

تو چه مبدأ‌یی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی

تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدی

تو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی

تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدی

به شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی

بود این ریاست دنیوی ، غم و ابتهالِ تو یا علی

تو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان

خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان

دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان

تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشاره‌ی ابروان

دو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی

هله‌ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی

به تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی

هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی

چو تو در مداینِ علمِ حق ، ز شرف مدینه‌ی حکمتی

سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علی

بنگر [فؤاد] شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا

اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جا

به سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا

ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا

که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی